پسرکی بادبانِ خاطره میافرازد.
جانْ بهسلامت برده در سحرگاهان؛
دخترکی بر بال قصه
تاب میخورَد.
آينههايی در برابر جوانیام.
يگانه میشويم، سه دايره درهم.
شما از من میروييد،
بر دستهای کوچکتان
دانه، دانه، مهر میکارم.
نالهای در گلو،
پچپچهای خفته،
خندهای هذيانی.
روزگارِ وحشت
ارزانیِ من وُ شماست.
طوفانِ وَهم
بر زمين میبارد،
بلوغ ماه
شما را در خود غرق میکند،
جانم از صدايتان میلرزد،
هزار تکه میشوم.
میباليد وُ من
شما را نمیبينم،
جوانیام را میرُبائيد وُ من
بهشادی لبخند میزنم.
ماهِ تمام را
سرما میگزَد.
مرگ را نشانی نيست
جز لکهای کبود، بر گردنم.
و شما زخمم را با بوسهای میبنديد.
آه... پيراهن خُردیتان
چه تنگ و کوتاه است.
زمين و آب
بازپس میدهند
شمشيرهای زنگار بسته،
دکلهای خميده
و رؤياهامان را.
سرايی که بهمهر روفتم
بودباشِ ديوان گشت وُ
کاخِ اهريمن.
بهيکی نگاهتان شادم کنيد.
لبخندی خوشبوی،
داستانی باور نکردنی
جرعهای آب؛
در حسِ دلچسبِ حضورتان
از سختی رها میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر