با یقین به رسیدن به حکومتی سکولار و دمکرات
منظومه زمينم ديگر شد
کجاوهای شکسته، چرخی که پَرههاش در دل ِ باد میگردد.
مهمانی ناخوانده، دستی بهغارت گشوده
حريری بيرون زده از شنِ داغ؛ ميراثی از هراس.
بادها و ميدانها؛
هذيان ِ دورِ عريانی
؛
ما همه ذرّاتِ نور بوديم،
رَخشههايی از دلِ سنگ،
رشتههايی جدا مانده
از کلافِ آبی ی مهر
و اندامی که
پاهای مؤمنان را سست میکرد.
مُردارخوار
در لَبّادهای سپيد
و دستاری بر سر
هوس ِ کورِ قدّيسان را میسنجيد
و ميل ِ رهاشان را پاک وُ حلال میکرد.
بادها و ميدانها؛
نمايشی از ساقهای بلور
تنی از نور
و پستانهايی آماسيده از خوراکِ نخورده طفلی؛
کالايی پُر مشتری.
- دختر گُرجی!
بیحوصلگیام را بتاران
- خانم سپيد! خوابهايم را رنگی کن.
- خانم سپيد! خوابهايم را رنگی کن.
دوان، به هر سوی
راهی پوييد
مغلوبِ نبردی که درها را بست وُ پردهها را فروگذاشت.
دستانم را
از دامن ِ حريرش واکندند؛
تنِ سپيدش بیزاری ی طفلی خوشتر.
دريغا خاک که میبخشد وُ بازمیستاند.
در فراسویِ تسليم، جَدّهام سراسرِ روز میدويد،
در شنزاری داغ مدفون بود به دَمی که ردّش را گُم کردند.
در ابر هراس، مردان ِ خشم را
به حراستم گماشتند،
طُرّه گيسويم را
به آب بسپردند
بلورِ قامتم را به آفتاب،
پيش از آن که در خاکِ تيره شوم.
نوازندگان نامم را نواختند
و ستارگان،
الماس ِ چشمانم را به نيازِ آينه تاباندند.
با اين همه
کودکی خُرد بودم که به کارم گماشتند.
- دختر گُرجی!
دستهايم را گرم کن،
- خانم سپيد! رانهايت را به من ببخش.
- خانم سپيد! رانهايت را به من ببخش.
و چون شب درآمد، ستارگان سوختند،
هزار آينه، تاريک شد
و سُرايندگان در طوفان
به ضربآهنگی کهنه
قصه هراسم را سُرودند.
- هرزه گُرجی!
لبانت چه تلخ وُ زبانت چه شوم است،
-
مُرده بیکفن! تن ِ سردت از مَردیام میکاهد.
خُرناسههای واپسين دَم ِ حيات، رعشههای نَزع؛
در برابر آينه پلکهايم
صف می کشند
جنازه مردانی حريص
با شکمهايی وَرَم کرده.
- بانوی من!
زهر کاری بود.
حياتم خوراک مرغان صحرايیست و کيفرم
فرمان تو.
رشتههای حضورت عصيان ِ آبی ی قلبم را به بند میکشد.
- بهمن بنال که پیجویِ توأم،
- در کارِ تو فريادْرسم
بادی شوربخت گِردِ سرم میچرخد.
- پسرِ خاموش صدايم کن!
- خيرگیات پيشانیام را داغ میکند،
- عاشق ِ حسود آزادم کن
نبردِ پرندگان را بهتو خواهم آموخت.
رشتههای حضورت عصيان ِ آبی ی قلبم را به بند میکشد.
- بهمن بنال که پیجویِ توأم،
- در کارِ تو فريادْرسم
بادی شوربخت گِردِ سرم میچرخد.
- پسرِ خاموش صدايم کن!
- خيرگیات پيشانیام را داغ میکند،
- عاشق ِ حسود آزادم کن
نبردِ پرندگان را بهتو خواهم آموخت.
ميدانها، آفتاب، باد، کبوتران ِ زخمی؛
جنگاورانی تاريخی با کلاهخُود وُ جوشن وُ سپر
جنگاورانی تاريخی با کلاهخُود وُ جوشن وُ سپر
با تيری در قلب و در پهلو در نبردی ابدی سرگردانند.
طوفانی از نيزه،
برق ِ جهندهای شمشيرهای دو دَم،
دستی بهغارت گشوده؛
شيون ِ زنان ِ حرمسرايی که دريا بهکام، فرومی کِشدشان.
تعزيه گردان میخوانَد،
نعش عباسش
بیسر وُ بیدست
روی شانهها میگردد،
بادی کور وُ ارغوانی
ناله کودکان ِ صغيرش را
تا دور دست میپراکَنَد.
کابوسی جان میگيرد،
کودکیام را میآشوبَ
پيرمردی خنزر پنزری
بهاوهامم میخندد.
زنی تکه تکه شده در صندوقی
جدّهام را از قعر ِ شن ِ داغ بيرون می کِشد،
ذهنم تَرَک برمیدارد.
در سپاهان ايمان آوردم
موهای بورم را حنا بستند، روبنده بر صورتم بنهادند
دَمی ترديد
در برابر حقانيتی ابدی
در هيأتِ يازدهمين همسرِ عقدی
تنی آشتی ناپذير تا دَم ِ مرگ.
ميدانها، حوضچههای بلور، حمامها، ديوارهای کاشی،
بخارها و دسيسههای پنهان.
خِبره کار نبودم
ده زن ِ مُرده حاجی با زخمهايی درشت بر صورت
مرا به خلوتِ خويش میخواندند.
جامه از تنم به در کردند در حمامی که
گرم و خالی بود.
بافتههای گيسويم را
از هم گشودند؛ آبشاری که ديگر به خوابم نيامد.
ظرفی آب،
بر سرم خالی شد.
همه عاشقان ِ جهان، چشم در خواب گذاشتند
آن دَم که جامی شربت خنک بر کفم بنهادند.
مِحنتهای دنيا بیشمار بود
و من عطرِ زهر را میشناختم،
اما آن شربت
در بخارِ حمام عطری نداشت.
سراسر، درد بودم وقتی که گيسوانم ريخت
و استخوانهايم پوسيد.
تنها هنوز در چشم تو گُرجی ی جوانی بودم
تنها هنوز در چشم تو گُرجی ی جوانی بودم
که رانهايش
تنديسی از مرمر
و پستانهايش دو گویِ بلورين بود؛
چشمهای که هرچه از آن مینوشيدی تشنه تر بودی
و آفتابی که تو آفتابْ پرستش بودی.
ميدانها، آفتاب، باد،
ميدانها، آفتاب، باد،
ميدانها و قهوهخانههای متروک.
هنگامی که سکوت طنين شگرفی داشت
و من سايهوار
تسجيل ِ سرنوشتم را در خوابهای کهنه میجُستم،
او را ربودند.
مرا از ما ربودند.
سالهاست که میدَوَم
پاهايم پيش از فرمان ِ ذهن کار میکنند.
شانههايم سنگیست و لبانم خاموش.
همچون شبی که آهسته، آهسته
در غرقابی فرورفتم.
آب بهزيرِ چانهام رسيد
و موی بورِ کودکیام را در خود میمکيد.
صدايی از من برنخاست، حتی نالهای.
يا چون گُم شدنی در گردبادی؛
هفتساله کودکی بودم که مردی در گردباد، مرا با خود بُرد،
مردی که شباهتی شگرف
با حاجی مرده اصفهانی داشت.
چرا فريادی نکشيدم؟
چرا فريادی نکشيد؟
ميدانها، چشمهای حريص، ميدانها، مردمان بيمار،
ميدانها، سنگهای بیشمار.
در گودالی که کنده امم زنده بهگورم کردند،
سنگهای نجابت را بر سرم فرود آوردند
و من از پشتِ باران ِ سنگ چهره پريده رنگشان را
بهسُرخی خون ديدم.
- پسرِ خاموش صدايم کن!
- عاشقم بهفاحشهای که آبرویِ جهان از اوست.
رنج اگر بیشمار مینمود، آخرْ گذرگاهش به عشق بود.
و من آن روز به او عاشق گشتم که در تهران آتش میباريد
و ترس، پيراهنمان بود.
آن روز که از تمام مساجد صدای اذان برمیخاست.
در هشتمِ شهريور ماهِ يکهزار وُ سيصد وُ شصت وُ يک.
در ساعتِ دهِ صبح. در همين ساعت، همين روز
با فاصلهای هفتساله.
کدام دست جدايیمان را رقم میزد؟
دريغا عشق، که ريزشِ آبشاران است وُ تيغه شمشير.
نه، نمیخواهم صدایِ شيون زنی را بشنوم که ايمان آورد
نمیخواهم نعش ِ عباسش را ببينم در لباسِ خونين ِ پُر از کاه.
بيزارم از مردی که میخواست همه فرزندانش پسر باشند،
بيزارم از زنی که در سکوت و تسليم پير میشد،
بيزارم از شهادتِ بیعصيان.
*
بهقصه، بشارت دهنده تو بودم، به کِردار، پوشانندهات.
آن دَم که به اجبار زمينم ديگر شد
و خورشيد وُ ماهی نو، فراز وُ فرودِ حياتم،
به انکار ِ جبّار ِ عالم صورتی نه از خاک
که از عشق مهيّا کردم.
تو را انگيختم؛ نه نيای نخستين، نه نبيره آخرين.
تو را انگيختم که در من سرکوب گشتی،
تکه تکهات کردند و خاطرهات را به نسيان وُ خواب بسپردند.
تو را انگيختم و در وجودت چشمهها روياندم
و کوههای سُترگ و دميدم نفخهای از عصيانِ باد در رگهات
مرا بخوان، مرا بستای! بر من نماز بگذار
تا چهار جهت را قبلۀ تو گردانم.
کبود از تن به درآر، سرای به شادی فرود آور
و از نيازت مرا تحفهای کن؛
آفتابی که در چشمت طلوع میکند
آوازه بلندِ نام ِ من است.
لس آنجلس 1991
ميدانها، چشمهای حريص، ميدانها، مردمان بيمار،
ميدانها، سنگهای بیشمار.
در گودالی که کنده امم زنده بهگورم کردند،
سنگهای نجابت را بر سرم فرود آوردند
و من از پشتِ باران ِ سنگ چهره پريده رنگشان را
بهسُرخی خون ديدم.
- پسرِ خاموش صدايم کن!
- عاشقم بهفاحشهای که آبرویِ جهان از اوست.
رنج اگر بیشمار مینمود، آخرْ گذرگاهش به عشق بود.
و من آن روز به او عاشق گشتم که در تهران آتش میباريد
و ترس، پيراهنمان بود.
آن روز که از تمام مساجد صدای اذان برمیخاست.
در هشتمِ شهريور ماهِ يکهزار وُ سيصد وُ شصت وُ يک.
در ساعتِ دهِ صبح. در همين ساعت، همين روز
با فاصلهای هفتساله.
کدام دست جدايیمان را رقم میزد؟
دريغا عشق، که ريزشِ آبشاران است وُ تيغه شمشير.
نه، نمیخواهم صدایِ شيون زنی را بشنوم که ايمان آورد
نمیخواهم نعش ِ عباسش را ببينم در لباسِ خونين ِ پُر از کاه.
بيزارم از مردی که میخواست همه فرزندانش پسر باشند،
بيزارم از زنی که در سکوت و تسليم پير میشد،
بيزارم از شهادتِ بیعصيان.
*
بهقصه، بشارت دهنده تو بودم، به کِردار، پوشانندهات.
آن دَم که به اجبار زمينم ديگر شد
و خورشيد وُ ماهی نو، فراز وُ فرودِ حياتم،
به انکار ِ جبّار ِ عالم صورتی نه از خاک
که از عشق مهيّا کردم.
تو را انگيختم؛ نه نيای نخستين، نه نبيره آخرين.
تو را انگيختم که در من سرکوب گشتی،
تکه تکهات کردند و خاطرهات را به نسيان وُ خواب بسپردند.
تو را انگيختم و در وجودت چشمهها روياندم
و کوههای سُترگ و دميدم نفخهای از عصيانِ باد در رگهات
مرا بخوان، مرا بستای! بر من نماز بگذار
تا چهار جهت را قبلۀ تو گردانم.
کبود از تن به درآر، سرای به شادی فرود آور
و از نيازت مرا تحفهای کن؛
آفتابی که در چشمت طلوع میکند
آوازه بلندِ نام ِ من است.
لس آنجلس 1991
۲ نظر:
کاری فوق العاده و زیبا بود. کاش این آثار در ایران نیز منتشر می شد
به راستی زیبا بود ، مثل همیشه ، پاینده باشد
اگر با همه کمی وقتی که دارید ساری به وبلگ من بزنید ممنونم ، راهنمایی های شما موجب افتخار من خواهد بود
با احترام
ارسلان
www.arsalan_zemzemeh.blogspot.de
ارسال یک نظر