چمدان ِ زخمی ات را گشودی تا سوغاتی ها را به رُخم بکشی؛
ته ِ چمدان، خونی بود.
خندیدی و گفتی: - "خوب قِسِر دررفتم."
هق هق گریه هات در نفیر ِ تیرها گوش هایم را آزرد.
دهان پُر خون ات به سمت باد شرجی چرخید
وقتی پچپچه کردی: - "چه کیفی دارد پابرهنه، قدم زدن کنار دریا."
و پاهای شلاق خورده ات را در جورابی نخ نما پنهان کردی.
به آغوش ات کشیدم و گفتم: - " چه دیر...."
تن ات، بوی تمام ِ شکنجه های عالم را می داد.
ژوئن 2010
از مجموعه شعر منتشر نشده "آز دار تا بهار"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر