پنج صبح در هفته، پنجاه هفته در سال
خورشيدم در آينۀ اتوبوسها طلوع میکند
و هر روز در عدالتخانۀ قديمی
و هر روز در عدالتخانۀ قديمی
بر روی ميزی کوچک
در انتظار من است گلدانی از بنفشه صحرايی
يک جلد فرهنگِ انگليسی - فارسی
مقداری خردهريز، و
تَلی از احضاریه.
از شاخه گلی سپيد، در متن سياه؛
(وِلوِلۀ عشق ميان حروف پشتش).
سمتی ديگر
تصويری از مايا آنجلو، احمد شاملو
تصويری از مايا آنجلو، احمد شاملو
نقشه فریویها
و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.
تمام روز پروندههای سرگردان
در ماشين کپی تکثير میشوند
در ماشين کپی تکثير میشوند
و دلتپشهای زبانم در رگِ بيگانهترين الفاظ.
هر غروب،
در
بازگشت به خانهپیگيرِ روزهای گم شدهام در
لس آنجلس،
راه، بر عابرين میبندم
و از پليس گشت
راه، بر عابرين میبندم
و از پليس گشت
سراغ جوانیِ زنی را میگيرم
که در برج اقبال، سلسله بر دست داشت.
در خانه، ماشين پيامگير
صدای عاشق را با آرزویِ
که در برج اقبال، سلسله بر دست داشت.
در خانه، ماشين پيامگير
صدای عاشق را با آرزویِ
"صد سال به از اين سالها"، میپراکَنَد؛
اشکهايم
برگ سوختۀ ياس را
سيراب میکند.
سيراب میکند.
و آن گاه، گردشی در کتابها
و شلال لباسهاخواندن، نوشتن، پختن،
و شلال لباسهاخواندن، نوشتن، پختن،
تايپ
کردن، شستن، ساييدن،
بافتن خاطرات؛
تار به تار، دانه به دانه،
بافتن خاطرات؛
تار به تار، دانه به دانه،
جو دانه زدن:
يکی از رو، يکی از زير،
يک رَج، سرخابی، يک رَج، به رنگ اندوه.
يکی از رو، يکی از زير،
يک رَج، سرخابی، يک رَج، به رنگ اندوه.
و شب که میشود
تا رخوت عادت، جانم را نپوساند
تا رخوت عادت، جانم را نپوساند
زیر درخشِ ماه
بافتههای کهنه را از هم میشکافم
و تنپوشم را با نخی زرٌین
روانۀ فردا میکنم.
بافتههای کهنه را از هم میشکافم
و تنپوشم را با نخی زرٌین
روانۀ فردا میکنم.
برگرفته از مجموعه شعر "سلسله بر دست در برج اقبال"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر